بسم رب الزهرا
. گویی رسم این خاندان است که هستیشان را و تمام زندگیشان به پای ولایت بریزند. آن از بانوی مهر و آب، ام ابیها، حضرت زهرای بتول و این از دخترش زینب کبرا، زینت آل رسول و این از دخترشان، شافعه روز جزاء، فاطمه معصومه، آخر این فاطمه هم شهیده ولایت است. او هم زینبی دیگر است. در مدینه بود با بیشتر برادران و خواهرانش. عالمه بود و محدثه! معصومه بود، معصومه! اما تاب جدایی از ولی خویش را نداشت. میفهمی! نمی گویم تاب جدایی از برادرش! جدایی از عزیزش! جدایی از حامیش! که اگر دغدغه اینها را داشت مگر نبودند آن همه برادرانش که همه دورش می گردیدند و خدمتگذارش بودند. نه! او نیز عزم دیدار ولی خویش کرده بود. مگر تو دلت برای ولیت تنگ نشده که چهارشنبه ها آرزوی جمکرانش را داری؟ که صبح ها دعا میخوانی و عهد میبندی! که ندبه می کنی و ندبه می خوانی؟ این همه معرفت را از که به ارث بردهای؟ از خودت!؟ نه! نه! هرگز! این همه هدیه ایست از فاطمه سیده النساء العالمین و فرزندانش زینب و معصومه. راستی این بار که دمشق رفتی و قم، خودت را که باز به ضریحشان چسباندی نمی خواهی جور دیگری قدردانیشان کنی؟ نمی خواهی تشکر کنی؟ نمی خواهی نماز شکر بخوانی در حرمهایشان، که الحمدلله علی ما هدانا! و این هدیه را بر سر نهی و بیش از پیش قدر بانویت را بدانی؟ قدر شفیعه ات را بدانی؟ راستی، باز هم صفای معرفت آن راننده!